از من برمید غمگسارم


چون دید ضعیف و خنگ سارم

گرد در من همی نیارد


گشتن نه رفیقم و نه یارم

زین عارض همچو پر شاهین


شاید که حذر کند شکارم

نشناخت مرا رفیق پارین


زیرا که چنین ندید پارم

چون چنبر چفته دید ازیرا


این قد چو سرو جویبارم

وز طلعت من زمان به زر آب


شسته همه صورت و نگارم

گر گویمش این همان نگار است


ترسم که ندارد استوارم

با جور زمانه هیچ حیلت


جز صبر ندارم و، ندارم

زین دیو چو جاهلان نترسم


زیرا که نیاید او به کارم

یزدانش نداد هیچ دستی


جز بر تن و پیکر نزارم

کرد آنچه توانش بود و طاقت


با این تن پیر پر عوارم

کافور سپید گشت ناگه


این عنبر تر بر این عذارم

این تن صدف است و من بدو در


مانندهٔ در شاهوارم

چون در تمام گردم، آنگه


این تیره صدف بدو سپارم

جز علم و عمل همی نورزم


تا بسته در این حصین حصارم

تیمار ندارم از زمانه


آسانش همی فرو گذارم

تا روی به سوی من نیارد


من روی به سوی او نیارم

در دست امیر و شاه ندهم


بر آرزوی مهی مهارم

زین پاک شده است و بی خیانت


هم دامن و دست و هم ازارم

هرگز نشوم به کام دشمن


تا بر تن خویش کامگارم

نه منت هیچ ناسزائی


مالیده کند به زیر بارم

بر اسپ معانی و معالی


در دشت مناظره سوارم

چون حمله برم به جمله خصمان


گمراه شوند در غبارم

چشم حکما به خار مشکل


در چند و چرا و چون بخارم

بر سیرت آل مصطفی ام


این است قوی تر افتخارم

نزدیک خران خلق ایراک


همواره چنین ذلیل و خوارم

ای جاهل ناصبی، چه کوشی


چندین به جفا و کارزارم؟

تو چاکر مرد با دوالی


من شیعت مرد ذوالفقارم

رنجیت نبود تا گمانت


آن بود که من چو تو حمارم

واکنون که شدی ز حالم آگاه


یک سو چه کشی سر از فسارم؟

از دور نگه کنی سوی من


گوئی که یکی گزنده مارم

شادان شده ای که من به یمگان


درمانده و خوار و بی زوارم

در کوه بود قرار گوهر


زین است به کوه در قرارم

چونان که به غار شد پیمبر


من نیز همان کنون به غارم

هرچند که بی رفیق و یارم


درماندهٔ خلق روزگارم

من شکر خدای را به طاعت


با طاقت تن همی گزارم

باری نه چو تو ز خمر دنیا


سر پر ز بخار و پر خمارم

شاید که ز شهر خویش دورم


تا نیست سوی امیر بارم

زیرا که بس است علم و حکمت


امروز ندیم و غم گسارم

گر کنده شده است خان و مانم


حکمت رسته است در کنارم

شاید که نداندم نفایه


چون سوی خیاره نامدارم

گر تو به تبار فخر داری


من مفخر گوهر و تبارم

اشعار به پارسی و تازی


برخوان و بدار یادگارم

ای آنکه چهار یار گوئی


من با تو بدین خلاف نارم

شش بود رسول نیز مرسل


بندیش نکو در اعتذارم

از پنج چو بهتر است ششم


بهتر ز سه باشد این چهارم

ای بار خدای خلق یکسر


با توست به روز حق شمارم

من شیعت حیدرم عفو کن


این یک گنه بزرگوارم

من رانده ز خان و مان به دینم


زین است عدو دو صد هزارم